مقایسه نیروی هوایی ایران قبل و بعد از انقلاب در کتاب بازنخچیر
به گزارش وبلاگ اخبار جدید ، کتاب بازنخچیر خاطرات سرهنگ خلبان غلامعلی شیرازی روایتی صادقانه از حضور مصمم و بی ادعای یک خلبان رزمنده در عرصه دفاع از آسمان و سال های ایستادگی و نبرد مقابل دشمنان و تجاوزگران به آسمان و خاک ایران اسلامی است.
خلبان شیرازی با حافظه ای دقیق و دقتی مثال زدنی به بازگویی خاطرات دوره های مختلف زندگی خود از کودکی تا سال های رزم و ایثارگری پرداخته که با تنظیم و تدوین محققانه به قلم موسی غیور نگارش یافته و به بازار نشر ارائه شده است.
سرهنگ غلامعلی شیرازی در تابستان سال 1377، پس از گذشت مدتی از بازنشستگی اش وقتی داستان درگیری هوایی خود را با هواپیماهای عراقی در آسمان تبریز در روز دوم جنگ، از زبان سردار حاج مصطفی مولوی، در کتاب توپ ها را برگردانید خوانده بود، در جستجوی نویسنده کتاب برآمده و به محل کار نویسنده کتاب در دانشکده بهداشت و تغذیه دانشگاه علوم پزشکی تبریز می رود.
نویسنده کتاب که یک بار قبل از آن، پای تک خاطره ای از سرهنگ خلبان محسن باقر نشسته و خاطرات وی را در کتاب نگهبان آسمان ها به چاپ رسانده بود، علاقه مند می گردد، خاطرات کامل یک خلبان رزمنده را کارکند. سرهنگ شیرازی پیشنهاد نویسنده را رد نمی نماید و پای ضبط می نشیند. قرارهای حضوری پی درپی با سرهنگ تا پر شدن هشت کاست یک ساعته ادامه پیدا می نماید، اما قبول شدن پسرهای سرهنگ در دانشگاه های دیگر شهرها و وابستگی شدید سرهنگ به خانواده، باعث می گردد جلسات ضبط خاطرات او ادامه پیدا نکند و پیش آمدهای گوناگون باعث می گردد تا سال 1390 طول بکشد.
آذرماه 1390 نویسنده کتاب برای شرکت در مراسم رونمایی کتاب نورالدین پسر ایران به حوزه هنری در تهران دعوت می گردد. قبل از جلسه رونمایی، آقای مرتضی سرهنگی در اتاق کارش، خلبان احمد مهرنیا را به بچه هایی که از تبریز برای رونمایی رفته بودند، معرفی می نماید. همان گفت وگو باعث می گردد تا آقای غیور بعد از برگشت به تبریز با سرهنگ شیرازی تماس بگیرد و او را به بیان ادامه خاطراتش ترغیب کند. این کار مدتی طول می کشد، اما جلسات مصاحبه دوباره بر پا می گردد و این بار با ضبط حدود 73 ساعت مصاحبه صوتی، خاطرات ایشان به سرانجام می رسد. خاطرات شفاهی، توسط مریم جلیلی پیاده سازی می گردد. ابهاماتی که در تدوین اولیه پیش آمده با مصاحبه های تکمیلی برطرف و متن آماده شده بعد از تایپ، توسط سرهنگ شیرازی مطالعه و اشکالات و نواقص یادداشت شده توسط ایشان در متن اعمال می گردد.
با توجه به اینکه در رسته خلبانی و فن پرواز مانند همه رسته های تخصصی اصطلاحات فنی زیادی وجود دارد بنابراین سعی شده اصطلاحاتی که امکان داشت در فهم متن برای مخاطب ایجاد اشکال کند در پاورقی شرح داده گردد.
نویسنده در مقدمه کتاب آورده است: در مصاحبه با سرهنگ شیرازی خاطرات ایشان از دوران کودکی تا بازنشستگی از نیروی هوایی مدنظر نهاده شد و ایشان به بیان خاطرات سال های بعد از بازنشستگی علاقه ای نشان ندادند و تنها به یکی دو مورد کوتاه بسنده کردند. همانطور که پیداست وی در زمان مصاحبه از نخستین خاطرات خود بیش از 50 سال و از آخرین خاطرات بیش از 15 سال فاصله داشتند. طبیعی است این زمان بسیاری از جزئیات حوادث را از ذهن ایشان پاک یا کمرنگ نموده است. در نهایت آنچه وی در گفتار نخستین و یا در یادآوری های ذهنی بعدی بیان داشته اند بی کم و کاست و البته با ترجمه و بازنویسی به فارسی در این کتاب آورده شده است، بی آنکه چیزی از برداشت های ذهنی و تخیل بنده در آن وارد شده باشد.
در عین حال این کتاب به یکی از هیجان انگیزترین تجربیات بشر، یعنی پرواز، آن هم از نوع شکاری و جنگی می پردازد. از سوی دیگر خواننده کتاب میتواند اطلاعات ذیقیمتی از موضوع کمتر پرداخت شده، یعنی نقش نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به دست بیآورد و به راحتی نیروی هوایی قبل از انقلاب را با نیروی هوایی بعد از انقلاب مقایسه کند.
در بخشی از این کتاب آمده است:
هم زمان با پیغام برج مراقبت، سه فروند از چهار فروند از روی باند بلند شدند. برج گفت: شماره4 شما دیگر... اما حرف او تمام نشده من هم بلند شدم.
- هواپیمای آکروجت، هواپیماهای دشمن پشت سرت هستند، گردش به چپ، دارند می زنند! صدایسروان بربری را در رادیو شناختم.
ـ بیا به کمکم، من با چهار بمب و باک مرکزی نمی توانم درگیر بشوم!
- من از ماموریت می آیم، بنزین ندارم، خودت باید درگیر شوی، نترس خدا کمکت می نماید!
برای درگیر شدن با هواپیمای دشمن، باید بمب هایم را جایی رها می کردم، اما روی شهر بودم. سروان بربری مدام داد می زد: مراقب باش...به طرفت تیراندازی می نمایند... سمت چپت هستند... سمت راست...!
تنها راهی که داشتم، کشیدن آنها به خارج از شهر بود. همین کار را کردم. چیزی نگذشته بود که روی منطقه خاصابان در نزدیکی دریاچه ارومیه بودم. یکی از هواپیمای دشمن در سمت چپم بود، یک سوخو7 غول پیکر. برای درگیر شدن، چاره ای جز دور زدن به طرف آن نبود. وقتی به طرفش چرخیدم، خلبان عراقی فکر کرد می خواهم بزنم به هواپیمای او، زود گردش به چپ کرد تا با من برخورد نکند. این بار او جلو بود و من پشت سرش. آغاز کردم به تیراندازی. هواپیمای دشمن به یک باره منفجر شد و من وارد کوهی از آتش شدم.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران